محیا جونمحیا جون، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره
مامان مینامامان مینا، تا این لحظه: 33 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
بابا احمدبابا احمد، تا این لحظه: 40 سال و 15 روز سن داره

محیا هدیه ی آسمونی

خرید لباس واسه ناز گل...

  سلام خوشگل مامان عروسک نازم. گفته بودم که دومین سفرت به تهران خونه ی عمه جون بود که دست پر برگشتیم  کلی خرید کردم واست. لذت بخشترین کار دنیا  واسم اینه که خرید کنم اونم واسه ی یه همچین دختری. اینقد صورت ماهی داری که دستم تو انتخاب رنگ لباس حسابی بازه و همه ی رنگا بهت میادا. الهی فدای دختر مخملیم بشم. اینم عکس خریدات. البته ناگفته نماند پیشاپیش با چند تاشون ازت عکس انداختم.  اولیش یه کاپشن شلوار سته که مخمله  ا اینم پیراهنای خنک تابستونی                            مبارکت باشه عزیزم   ...
30 فروردين 1394

وقتی مامان حس عکاسیش بیاد...

سلام ملوسکم. امروز یهویی حس عکاسیم گل کرد و شما هم که بهترین و زیباترین سوژه ی عکسی واسه همین چندتا از لباساتو تنت کردم و عکس انداختم  ازت. البته ناگفته نماند شمام خیلی خانم بودی و حسابی همکاری کردی باهام الهی فدات شم.  ...
29 فروردين 1394

اولین مسافرت نازدونه...

سلام خوشگل مامان.میخوام ازاولین مسافرتایی که تو این 3 ماه رفتی واست بگم که هر دوتاش تو ایام عید بود.البته نذر کرده بودم که اولین سفرت مشهد باشه ولی نشد.اولین سفر دخمری به سمنان بود که با عمه جون شما رفتیم خونه خاله عاطفه یعنی دختر خاله ی بابا احمد که شما تمام راهو خواب بودی و اصلا مامانو اذیت نکردی.دومین سفرت به تهران بود که همراه دایی رضا رفتیم خونه ی عمه ی شما که بازم بچه ی خوبی بودی و کل راه خواب بودی.اونجا با عمه سوده رفتیم بازار و واست کلی خرید کردم خیلی کیف میده خرید واسه نازدونهالبته تو پستای دیگه عکساشو میزارم که بمونه یادگاری.ایشالا همشو بپوشی به سلامتی.بووووووووووووس           ...
25 فروردين 1394

ده روز اول تولدت

این پست مربوط به ده روز اول زندگیت میشه که تقریبا یکمی واسه هر دوتامون  سخت گذشت. بعد از  گذشت 24 ساعت از عملم از بیمارستان مرخص شدیم و اومدیم خونه ی خودمون. یکی دو روز اول با درداش گذشت تا اینکه روز سوم همراه مامانی و بابا واسه کنترل 3روزگیت رفتی  و دکترت تشخیص داد که شما زردی دارین و با یه آزمایش معلوم شد زردی شما ۱۵ بود باید بستری میشدی وای که خبر بدی بود و من کلی گریه کردم. همون روز بردیمت واسه بستری شدن. بعد سه روز زردیت خوب شد و دکتر اجازه ی ترخیص داد. این چند روزی خیلی سخت گذشته بود عزیزم. این ده روز مامان منو مامان باباییو زن عمو ازم نگه داری کردن. واقعا زحمت کشیدن.. دست سه تاشون درد نکنه. 
24 فروردين 1394

روزی که دخمری متولد شد

سلام  عزیز دلم. اول از هر چی میخوام منو ببخشی که فرصت طبیعی به دنیا اومدن ازت گرفتم بابایی خیلی دوس داشت شما به طور طبیعی و به وقتش دنیا بیای ولی من تواناییشو نداشتم عزیزم برای همین با رضایت بابایی از بیمارستان شهدا ترخیص شدم و واسه پذیرش به بیمارستان امیدی رفتیم ولی چون دکتر انتخابی من اون روز عمل نداشت مجبور شدیم روز چهارشنبه واسه عمل بریم. دکتری که منو عمل کرد خانم دکتر حسینیان بود که واقعا دستش درد نکنه. عملم تقریبا نیم ساعتی طول کشیدو در نهایت صدای گریتو شنیدم و از دکتر خواستم که قبل از اینکه ببرنت واسه اندازه گیری ببینمت. لحظه ی شیرینی بود اون لحظه. خدارو شکر صحیح و سالم به دنیا اومدی. وزن تولدت3 کیلو و قدت 50 سانت بود. خدارو شکر ...
24 فروردين 1394

سلام اول

سلام محیا جونم عزیز دلم. این اولین باریه که دارم واست پست میزارم. راستش  اوایل به دنیا اومدنت زیاد تمایلی به ساخت یه وبلاگ واست نداشتم تا اینکه رم تبلتم که توش پر بود از عکسای این سه، چهار ماهت یهویی گم شد و این انگیزه شد واسه اینکه این وبلاگو راه بندازم البته واسه راه اندازیش از خاله مطهره که تجربه ی خوبی داره کمک گرفتم. حالا دیگه از این به بعد تموم عکسات و اتفاقای زندگیتو اینجا ثبت میکنم تا واست خاطره شن و هر وقت خواستی ببینیشون. 
24 فروردين 1394
1